Spotlight



امشب بعد از کلاسم، خسته و غمگین رفتم اون ساختمون که با رئیس درمورد موضوعی حرف بزنم. نمی‌دونستم کدوم طبقه‌ست. جست و جو رو از طبقه‌ی اول شروع کردم. پامو که گذاشتم داخل، دخترای ترم قبلمو دیدم. با خوشحالی پریدن سمتم و بغلم کردن. بقیه هم دونه دونه از کلاس بیرون اومدن و چسبیدن بهم. داشتن رسما منو می‌زدن زمین:)) هی می‌گفتن تیچر توروخدا بیاین تو کلاس ما. هی می‌گفتم بابا I can't. والا، کلاس مردمه خب:)) معلمشون میومد می‌دید جالب نبود دیگه. در همین کشمکش بودیم که معلمشون اومد و همه عاشقی از یادشون رفت و فرار کردن رفتن تو کلاس:)) مامانایی که بیرون نشسته بودن داشتن ابراز محبت بچه‌ها رو به من، با لبخند نگاه می‌کردن. انقدر حس خوبی بود! کاش رئیس بود می‌دید:)) وقتی هم داشتم می‌رفتم یه چشمم افتاد به کلاس پسرا‌، کاوه رو دیدم! همونجوری با همون حالت بزرگونه‌ی همیشگیش دستشو زد به سینه‌ش و از دور سلام کرد. خیلی دوسش داشتم همیشه. واقعا این دیدار دوباره‌ی تصادفی برام لذت‌بخش بود.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رادیواینترنتی سبحان انسانم آرززوست ... همین جا با هم با سلامتی مونولوگ های یک مسافر بین راهی ... وبلاگ شخصی مهدی عباس زاده مای کاستومر قلب قلم بلاگ آسمان پرستاره پرشیا فلزیاب mega شرکت بازرگانی دارکوب